ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

مهمونی

شیرین عسلکم دختر نازنینم روز چهارشنبه ٥/٤/٩٠ زود رفتم خونه ساعت ١ رسیدم خونه خدا رو شکر حالت بهتر بود. آقا جون با بتول خانوم خونه مامان جون حوا بودن تو هم حسابی خوابت می آمد منتظر من بودن وقتی رسیدم خونه کلی ذوق کردی بغلت کردم بوست کردم رفتی بغل مامان جون تا لباس در بیارم کلی گریه کردی بغلت کردم تو بغلم بودی لباسهامو عوض کردم دستامو شستم و بوست کردم بعد گفتم ستایش مُ مُ‌ می خوری کلی ذوق کردی خیلی دوستش داری وقتی گریه می کنی میگیم ستایش مُ مُ می خندی و گریه ات بند می یاد. شیر خوردی و خوابیدی. غروب بابا علی و مامان جون حوا با دخملیم رفتن برات یه خروس گرفتن و کشتن تا درد ...
8 مرداد 1390

خدایا دخترم زودتر خوب بشه

امروز صبح که اومدم سرکار خیلی نگران دخملیم بودم اومدنی داروهاتو دادم خوردی بعد اومدم اصلا حوصله نداری خیلی بدت می یاد بهت دارو می دم کلی هم گریه می کنی الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم الهی دردت بیاد به مامانت و نبینم دخترم حالش بده ساعت ١٠ زنگ زدم مامان جون حوا حالتو بپرسم دیدم خیلی ناراحته قبلم داشت می ایستاد گفتم ستایش حالش خوب نیست گریه کرد و گفت: همه اش می خوابه براش سوپ درست کردم میکس کردم به زور دادم خورد با یک لیوان آب میوه گفتم:‌باشه امروز زود می یام خونه بعد گفتم بابا خوب داروهاش خواب آور دیگه بخاطر همین می خوابه یکم دلداریش دادم گفت :‌باید ببریش یه دکتر بهتر تا زودتر خوب بشه بعد بهش گ...
5 مرداد 1390

بچه ام مریض شد

روز جمعه ٣١ تیر ٩٠ صبح که از خواب بیدار شدیم دخملم حالش خوب خوب بود صبحانه خورد و کلی هم با هم بازی کردیم . غروب قرار شد با مادر جون ناهید اینا بریم رستوران طلائیه شام اونجا بخوریم با عمو محمود و عمه مهسا و خانواده اشان . موقع رفتن دیدم دوردونه ام تب داره لباسهاتو عوض کردم و رفتیم به بابا مهدی گفتم خیلی نگرانم گفت بریم اگه بهتر نشد برگشتنی می بریمش دکتر رفتیم اصلا نفهمیدم چی خوردم و چه جوری گذشت موقع برگشت بردیمت درمانگاه سر شهرک اونجا دکتر گفت احتمالا یه ویروسه تو بدنش هست. الهی بمیره ویروسه که دخملی چوچولوی منو بی حال کرد الهی مامان فدات شه دارو برات نوشت و رفتیم خونه داروهاتو ...
4 مرداد 1390